سلام بر شما بزرگواران
حتما میدونید که جمعه این هفته یکی از بهترین روزهای خداست.روز عید میلاد پر برکت مولا امیرالمومنین علیه السلام شادی اندر شادی است.البته شادی که فقط بزن بکوب نیست . وقتی کسی را دوست داری ، سعی میکنی به او نزدیک شوی وبیشتر بشناسی اش.پیشنهاد میکنم این جمعه یکی از خطبه های حضرت را در نهج البلاغه را بخوانید.
اما باید دیگران را هم در شادی ات سهیم کنی.
باید از هر فرصتی برای ایجاد نشاط استفاده کنی. برای همین بلند شو به همراه خانواده ات ،چند تا پارچ شربت شیرین و گوارا درست کن و بده به آقایان تا آنها هم در پخش کردن شادی سهیم باشند.
البته این تذکر را هم بهشان بده تا مراقب باشند وسط خیابان ترافیک درست نکنند.و حقوق مردم خدایی نکرده پایمال نشود..که در این بین به جای ثواب از کباب بهره مند شوید..
اما.....
کاری کن که هم خودت از روزمرگی های زندگیت فارغ شوی و هم اگر کسی هم آنقدر در گرفتاریهایش غرق است که یادش رفته چطور شاد باشد ، شربت شیرین شما او را سر حال بیاورد واز عید دوست داشتنی شاد باشد...
واما یک خاطره!
از آنجایی که بنده همراه خداحافظی هم کلمه یاعلی را بر زبان جاری میکنم و از آنجایی که ترک عادت موجب مرض است ما نتوانستیم این کلمه مبارک را در مقابل اهل تسنن پنهان کنیم و ناخودآگاه بعد از ارتباط گیری و در نهایت خدا حافظی این ذکر مبارک را برزبان جاری میکردیم والبته پشیمان هم نبودیم... ولی فامیلهایمان که به همراهمان بودند مدام به بنده تذکر میدادند که آخر سرت را بر باد خواهی داد! وماهم همچنان بر کار خود پافشاری میکردیم.
در یک جا حضرت مادر از یکی از خواهران خادم سنی آدرسی خواستند وایشان راهنمایی کردند.مادر به پاس تشکر یک مشت پسته به او دادند و گفتند بفرمایید...طرف انقدر که ذوق زده شده بود حرف مادرم را تکرار میکرد و با لهجه میگفت بفرما بفرما...من که ازرفتار این بشر خنده ام گرفته بود دستم را به نشان خداحافظی بالا گرفتم و مثل همیشه گفتم یاعلی! این بنده خدا هم از فرط خوشحالی کلمه یاعلی را تکرار کرد و گفت یاعلی...یاعلی...من که دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم تا حتی یتفجر پیش رفتم ...به این صورت خیلی راحت یک فرد را شیعه کردیم(قابل توجه مبلغان بزرگوار! هروقت رفتید مکه با خودتان 2گونی پسته به همراه داشته باشید! خیلی تاثیرش بهتر از مباحثه هست!)
خاطره ای دیگر...
این خاطره یه کم خطرناک بود...و ماهم عین همیشه با کمال خونسردی به کار خود ادامه میدادیم.
در اطراف خانه خدا بودم به قصد زیارت دیوار مستجار(دیواری که برای مادر حضرت علی شکافته شد و حضرت در آنجا متولد شدند ) بودم از خادمی که ایستاده بود با کمال اعتماد بنفس پرسیدم این مستجار؟ اون شخص هم با اشاره دیوار بعدی را به من نشان داد...وقتی به دیوار رسیدم برای اطمینان بیشتر از خادم دیگر پرسیدم این مستجار؟ یک نگاهی به من کرد چشمانش دو برابرباز شد و رگهای قرمز چشمانش ورم کرد و گفت مستجار؟؟؟حا...؟؟؟حا...؟؟؟گویا تا به حال اسمش را نشنیده بود و یا معلوم نیست چه چیزی در ذهن او فرو کرده اند که با شنیدن اسم این دیوار اانقدر به هم ریخت!؟من هم که با این صحنه روبرو شدم خیلی با آرامش محل را ترک کردم..واو هم چنان عصبانی بود...از خدا میخواهم که او را هدایت کند...
واما سومین خاطره!
نماز مغرب و عشا در مدینه بود...طبق عادت همیشگی وقتی مغرب را با جماعت خواندیم پشتش عشا را نیزبه جا آوردیم و بعدش چند نماز مستحبی خواندیم که متاسفانه این عمل ما مصادف شد با نماز عشا و ماهم اصلا در باغ نبودیم!
خب طبیعیه که بعد از نماز کمی بنشینیم ...همین طور که نشسته بودیم دیدیم بلند شدند نماز خواندند ازآنجایی که اینها انقدر عابد هستند ما نمیدانستیم کدام واجب است و کدام نافله!:دی یک آن اصلا حواسم به خواندن نمازشان نبود رو به دختر خالم کردم وگفتم چه خوبه تو این صحنه یه عکس بندازیم ایشون هم موافقت کردند همین که ایستادم دیدم همه دارن نماز میخونن به عبارتی فیس تو فیس شدیم...سریع به دختر خالم ندا رو دادم که عکس نگیره موقعیت اصلا جالب نیست! نشستیم و داشتیم رفتارمان را مرور میکردیم و بسی زیاد میخندیدیم که دیدیم خانمی خیلی مودب و دست به سینه دارن نماز میخوانند در همین هنگام بود که کودکشان صدای گریه اش بلند شد! این بنده خدا هم خیلی ریلکس بچه را از روی زمین بلند کرد و مجدد حالت اول را گرفت...به دختر خالم گفتم به نظرتون بریم بچه رو بگیریم میدن؟ گفت فکر نمی کنم...گفتم بزار ببینیم چی میشه! رفتم جلو بهشون گفتم جیبی...یعنی بده! هیچ عکس العملی نشان نداد! تصمیم گرفتم کودک را بگیرم اگر دیدم تمایل دارد بدهد به عمل خود ادامه دهم...کودک را در آغوش گرفتم دیدم راضی است که او را بدهد...دیگر آوردیم پیش خودمان و با او به بازی کردن پرداختیم در گوش او اشهد ان علیا ولی الله گفتیم...آخر یادشان میرفت در اذانهایشان نام مبارک مولایمان را بیاورند دیگر ما درگوش این کودک حقیقت را گفتیم! وچه کودک بازیگوشی بود...انرژی داشت در حد المپیک! دیگر به لطف خدا علاوه بر اون خواهرمون این پسر کوچک را شیعه کردیم:)
مادرش نمازش را تمام کرد...آمد جلو دست و پا شکسته تشکر کرد! ماهم دست و پا شکسته با عربی مخلوط به انگلیسی پاسخ دادیم! و در همین حال بود که بزرگترهایمان آمدند و ایشان با جعبه شیرینی از ما تشکر و پذیرایی کردند...ماهم احسانشان را قبول کرده وهر 6 نفرمون شیرینی برداشتیم ولی کمی جلوتر آمدیم و همه بدنبال کودکی میگشتیم که این شیرینی را به او بدهیم تا بدینوسیله از دست شیرینی ها راحت شویم وهم در مسجد نبوی احسانی کرده باشیم...دیگر همینمان مانده بود که لقمه سنی ها را بخوریم...
برخلاف میل باطنیم پست طولانی شد باعرض پوزش!
التماس دعا داریم
در پناه حق باشید
پ ن: حقیقت امر این بود که بنده اصلا به سنی ها دید خوبی نداشتم ولی قبل از رفتنم با استادی صحبت میکردم که ایشون فرمودند باهاشون رفتار خوبی داشته باش...من هم در جواب گفتم من نمیتوانم چون آنها ولایت حضرت علی را قبول ندارند! ایشان که خود مبلغه در این کشور بودند و به تازگی از آخرین سفرشان میگذشت فرمودند من باهاشون صحبت کردم دیدم که آنها نمیدانند و وقتی برایشان صحبت میکردم و آنها به حقیقت پی میبردند میپذیرفتند! این موضوع بنده را به فکر فرو برد و با خود گفتم خیلی چیزها هست که من هم نمیدانم...خیلی علم ها هست که به بنده نرسیده ویا اصلا دنبالش نرفته ام! همین باعث شد که طرز فکر بنده در رفتارم تاثیر بزارد!
.: Weblog Themes By Pichak :.