در گفتگو با نرجس عطاری (کاشانی) مادر شهید و جانباز:
گریه نکردم، سیاه هم نپوشیدم!
اشاره: خاطرات او از مجروحیت فرزند جانبازش و آخرین سخنان فرزند شهیدش اوراق زرین تاریخ یک ملت است. ملتی که در دوران هشت سال دفاع
مقدس نشان داد که "متفاوت" با تمام معیارهای مادی و ارزشهای دنیوی به زندگی و مرگ میاندیشد. ملتی که فرزندانش شتابان به سوی جهاد تا مرز
شهادت میروند و مادرانش هرگز برای از دست دادن فرزند،گریه نمیکنند و حتی لباس سیاه هم نمیپوشند! آنها وقتی از فرزند شهیدشان سخن میگویندمرتبا حمد و سپاس خداوند را به جا میآورند و میگویند: الحمدلله که به لقاالله پیوست.گفتگو با نرجس عطاری ملقب به کاشانی از جنسی دیگر است. تمام ساعاتی که برای انجام مصاحبه با او گذشت برای هر خبرنگاری میتواند فرصتی مغتنم تلقی شود چون با بیان هر خاطره او میتوان "به راحتی" به اشک مجال داد تا دل را پالایش کند.وی که در حال حاضر مدیر مدرسه علمیه نجمه خاتون شهر ری است و در حرم حضرت عبدالعظیم نیز مسئولیت دارد در طول سالهای دفاع مقدس در مناطق جنگی و پشت جبهه فعالیت مستمر داشتهو عضو گردان الزهرا بوده است.نرجس عطاری (کاشانی) که هم اکنون 64 ساله است بر یک عقیده پا برجاست و آن اینکه اگر برای خدا از دنیا و تعلقات آن بگذریم، خداوند ما را پیش میبرد.پس از ورق زدن خاطرات شنیدنی او از جانبازی محمد مسعود کاشانی ادیب و شهادت فرزند دیگرش امیر منصور کاشانی ادیب، وقتی با او به "سخن آخر" میرسیم با هیجان خاصی میگوید: "بله سخن آخر دارم بنویسید: هیچوقت نباید از خط ولایت جدا شویم. اگر درایت رهبر فرزانهمان در فتنه 88 نبود چه بر سر کشور میآمد؟! اول باید توکل به خدا داشته باشید و بعد مطیع رهبر باشیم
و ..." در این گفتگو از خانم نرجس عطاری که مدرس حوزه است پیرامون فضایل شبهای قدر نیز سئوال کردیم. این گفتگو فرارویتان قرار دارد.
در ابتدا پیرامون مدرسه علمیه نجمه خاتون
این مدرسه علمیه از چه زمانی تاسیس شده است؟
حوزه علمیه نجمه خاتون زیر نظر شورای مدیریت حوزه علمیه قم است و از سال 84 افتتاح شده است. موسس آن حضرت آیتالله غیوری هستند. ما با ده طلبه در آن سال شروع کردیم و در
حال حاضر در این مدرسه صد و ده طلبه در حال تحصیل هستند.
شما در کدام حوزه علمیه تحصیل کردهاید؟
من سال 58-59 توفیق حضور در مدرسه عالی شهید مطهری را داشتم تا سطح سه خواندم که معادل با کارشناسی ارشد است. بعد از تحصیل هم مدیر اجرایی این مدرسه تا سال 90 بودم و البته
تدریس هم میکردم. در حال حاضر به طور رسمی در حوزه علمیه نجمه خاتون فعالیت میکنم.
با توجه به اینکه در هفته آینده شبهای قدر 19، 21 و 23 ماه رمضان قرار دارد بفرمایید: اهمیت این شبها در چیست و چرا سه تاریخ متفاوت برای شب نزول قرآن وجود دارد؟
به فرموده قرآن، ماه رمضان ماه نزول قرآن است. قرآن برای هدایت و تربیت انسانهاست و میفرماید:
شب نزول قرآن یا شب قدر از هزار شب افضلتر است. در شب قدر تقدیر رقم میخورد. مطابق با روایات به احتمال بسیار زیاد شب قدر همان شب 23 ماه رمضان است اما به هرحال احتمال قدر
بودن شبهای 19 و یا 21 نیز وجود دارد لذا مومنین اعمال شب قدر را در هر سه شب انجام میدهند. در شبهای قدر که در رحمت خداوند باز است و اعمال حسنه مومنین "عبادت" محسوب
میشود، ایمان آورندگان از خداوند رحمان و رحیم طلب استغفار میکنند تا مورد آمرزش قرار گیرند و مومنین با اقرار بر گناههای خود توبه میکنند و از خداوند میخواهند که دعاهایشان را
اجابت کند.
در مورد اعمال شبهای قدر توضیح دهید.
یکی از اعمال این شب، خواندن دعای جوشن کبیر است که حاوی اسمای الهی است. دیگر خواندن دعای مجیر و در شب سوم احیا خواندن سورههای روم و عنکبوت توصیه شده است.
چطور شد عهدهدار مسئولیت در حرم مطهر حضرت عبدالعظیم شدید؟
ما اهل ری هستیم. پدرم از حافظین قرآن بود. شش ساله بودم که به همراه عمهام به حرم حضرت عبدالعظیم رفتم. در حرم دو روضهخوان مشغول خواندن روضه بودند یکی که روضه حضرت
رقیه را میخواند گفت: در خرابه شام دختری یتیم ماند. من خیلی ناراحت شدم و به روضهخوان اعتراض کردم و گفتم: نباید اینگونه بگویید! با اینکه سن کمی داشتم ولی از اینکه زن و مرد با هم
به حرم رفتند و زیارت میکردند ناراحت بودم. یادم هست که همیشه وقتی برای زیارت میرفتم با خود میگفتم: ای کاش میتوانستم کاری کنم که اختلاط زن و مرد در حرم نباشد. تا اینکه در سال
69به آقای ری شهری که تولیت را بر عهده داشت گفتم: فکری کنید که خانمها و آقایان در حرم حضرت عبدالعظیم از هم جدا باشند. گفتند: چطور؟ گفتم: من حاضرم این کار را انجام بدهم. فردای
آن روز من همراه با شش خانم دیگر ایستادیم و تفکیک را انجام دادیم. تا امروز که قریب به 50 خادم رسمی و قراردادی و روزمزد و افتخاری در حرم حضرت عبدالعظیم مشغول به خدمت هستند
این کار را انجام دادیم و تفکیک زن و مرد صورت گرفت. افتخار میکنم که هنوز خادم افتخاری هستم.
چه خاطرات شنیدنی از خدمت در حرم عبدالعظیم دارید؟
خاطرات زیادی دارم. از جمله شفا گرفتن کودکی که بعد از 12 سال خداوند او را به والدینش عطا کرده بود و قادر به هیچگونه حرکتی نبود. پس از تضرع بسیار مادرش در حرم، بالاخره این
کودک شفا گرفت. این موضوع را با چشم خودم دیدم.
از دوران جنگ تحمیلی و فعالیتهای پشت جبههتان برایمان بگویید.
زمانی که فرمان بسیج آمد تقریبا جزء اولین کسانی بودم که به عضویت بسیج درآمدم. این موضوع موجب افتخار من است. در ستاد نماز جمعه هم فعالیت میکردم. از سال 60 تا 65 مرتبا به
مناطق جنگی میرفتم و بعد هم در پشت جبهه مشغول بودم. الحمدلله خدا توفیق داد.
خاطرهای از آن دوران دارید؟
بله به جبهه غرب رفته بودیم تا از آسیبدیدگان بازدید کنیم. دیدم پیرزنی روستایی جلو آمد. پارچه به هم پیچیدهای را به من داد و گفت: "این را به آقا بده و بگو غصه نخور! ما از شما حمایت
میکنیم آنقدر مبارزه را ادامه بدهید تا صدام از بین برود." گفتم: میتوانم ببینم چی است؟ گفت: الان باز نکن ولی به خانه رسیدی باز کن! به مقر که رسیدیم دستمال را باز کردم دیدم یک سکه
کوچک طلا را در هفت پارچه پیچیده است. این سکه طلا تمام دارایی او بود. هیچوقت چهره او را فراموش نمیکنم.
در کدام مناطق حضور داشتید؟
مدتی در دزفول، گتوند و در کرخه بودم و البته جاهای دیگر ... الحمدلله تا اواخر سال 65 مرتبا در مناطق جنگی بودم تا اینکه فرزندم شهید شد و بعد کارهای پشت جبهه را پی گرفتم.
در بسیج مسئولیت شما چه بود؟
به عنوان نیروی عقیدتی کار میکردم. عضو گردان الزهرا بودم. آشنا به تمامی سلاحهای سبک و سنگین بودم. ضمن اینکه اسب سواری هم بلد بودم.
فرزند جانبازتان چطور جانباز شدند و الان چه وضعیتی دارند؟
پسر اولم محمدمسعود کاشانی ادیب در سال 61 در عملیات والفجر مجروح شد
چطور مجروح شد؟
تیر به پیشانیاش خورد و از پشت سرش در آمد.
پس آسیب ایشان بسیار جدی بوده؟
همینطور است.
شما چطور مطلع شدید؟
من آن زمان در دزفول بودم و فعالیت داشتم. امام جمعه دزفول مرا صدا کرد و گفت: شما چند فرزند دارید؟ گفتم: حاج آقا مسعود شهید شده؟! گفت: نه ایشان مجروح شده و در بیمارستانی در
تهران است. شما امروز بروید! گفتم: حاج آقا برای من در شوش فردا برنامه گذاشتهاند. عدهای در آنجا منتظرم هستند. اگر مسعود شهید یا مجروح شده برای خداست. من هم باید برای خدا کارم
را در شوش انجام بدهم و بعد بروم. فردای آن روز به شوش رفتم کارهای عقیدتی آنجا را انجام دادم. سر نماز بودم که گفتند یک پرواز از پادگان به تهران میرود، شما میتوانید با آن بروید. که
همینطور شد. میخواهم این استفاده را بکنم و بگویم اگر ما برای خدا از دنیا و تعلقات آن بگذریم،خداوند ما را پیش میبرد، انشاءالله. ساعت 4 بعد از ظهر من در تهران بودم.
بعد چه شد؟
به منزل خواهرم زنگ زدم، گفتم: من میخواهم بروم بیمارستان اگر مسعود شهید شده نروم. گفت: شهید نشده و در بیمارستان است. به بیمارستان سینا رفتم. دیدم یک طرف بدن او کاملا بیحس
است. چشمهایش بسته است، ساکشن در سر و پهلو داشت ولی هوش و حواسش کاملا بجا بود. اولین حرفی که زد این بود: مادر چرا کارتان را به خاطر من رها کردید؟! گفتم: نه مادر جان من کارم را انجام دادم وقتی حال شما بهتر بشود، مجددا بر میگردم. بعد از آن دعای پسرم این بود که دعا کنید خداوند یا مرا به مهمانی خودش ببرد و یا اینکه دستم را برای گرفتن سلاح در برابر دشمن شفا بدهد مرتبا هم به حال اغما میرفت. وارد ریز ماجرا نمیشوم ولی پسرم مورد عنایت خداوند قرار گرفت و شفا گرفت. او دیده بود که امام حسن مجتبی (ع) به ملاقات وی آمده است. تا اینکه دکتر آمد و گفت: باید برای یک عمل جراحی آماده بشوید. پسرم گفت: آقای دکتر! شما خواب بودید، من را عمل کردند. دکتر تبسم کرد و گفت: البته و انشاءالله دوباره میخواهیم شما را به اتاق عمل ببریم. گفت: شما خواب بودید من را عمل کردند. دکتر گفت: الحمدلله اگر عملتان کردند دستتان را تکان بدهید! مسعود دستش را بالا آورد و گفت: الله اکبر، خمینی رهبر. دکتر از تعجب ماند. سوزن به کف پای مسعود کشید، مسعود پایش را جمع کرد. دکتر بازوی او را بوسید و گفت: آقای کاشانی شما درست میگویید، ما خواب بودیم او بعد از مدتی معجزهآسا خوب شد. مجددا به جبهه رفت ولی کارهای سبکتر به او داده بودند.در مورد فرزند شهیدتان هم برایمان بگویید.
فرزندم امیر منصور کاشانی ادیب فرمانده گروهان بود. بسیار قوی و شجاع بود. یادم میآید بچه که بود وقتی برف میآمد صبح، زودتر مدرسه میرفت و میگفتم: چرا زودتر میروی؟ میگفت:
کاری دارم! وقتی دنبالش میرفتم میدیدم به منزل خانم مسنی که در همسایگی ماست میرود و برفهای پشت بامش را پارو میکند و بعد به مدرسه میرود. وقتی شهید شد مردم به من میگفتند
که او چطور به مردم خدمت میکرده است. خدا را شکر میکنم. او در کربلای هشت شهید شد. خیلی کوچک که بود بچههای کوچه را جمع میکرد و برایشان روضه میخواند. عاشق امام حسین
(ع) بود. وقتی به شهادت رسید. تیر مستقیما به قلبش خورده بود. البته در کربلای پنج هم مجروح شده بود و یک دستش سه تکه شده بود. آن موقع وقتی برای عیادتش به بیمارستان رفتم به من
گفت: مامان، میدانی رمز کربلای پنج چه بود؟ گفتم: میدانم، یا زهرا! گفت: آره همه بچههایی که در این عملیات مجروح شدند یا از پهلو آسیب دیدند یا از بازو. وقتی امروز نگاه میکنم میبینم
اینها چه عرفانی داشتند و چه توجهی؟! هر وقت خداحافظی میکرد و به جبهه میرفت، میگفتم: سلام من را به حضرت
رسول (ص) و ائمه اطهار برسان! وقتی شهید شد. خداوند شاهد است که من گریه نکردم و متاسف نشدم حتی لباس سیاه هم نپوشیدم.
الحمدلله دو روز مانده به تولد حضرت مهدی (عج) ایشان به لقاالله پیوست.
سخن آخر شما چیست؟
سخن من این است که هیچوقت نباید از خط ولایت جدا شویم. اگر درایت رهبر فرزانهمان در فتنه 88 و حوادث اینچنینی کشور نبود چه بر سر کشور میآمد؟! اول باید توکل به خدا داشته باشیم
و بعد مطیع فرمان رهبر باشیم. اگر از اولیالامر اطاعت کردیم در راه درست هستیم و در مسیر حق حرکت میکنیم. در غیر این صورت به بیراهه میرویم. توصیه من به مسئولین کشور این است
که عادل و بنده خدا باشند و توصیه دیگرم به جوانهاست که مواظب باشند و از دین و اعتقاد و بدن خود محافظت کنند و خود را به نمایش نگذارند.
.: Weblog Themes By Pichak :.