خدایا! چه رنج بزرگی است!
تو می دانی که ما چه دردی می کشیم؛ پنداری که چون شمع آب می شویم . ما از مرگ نمی هراسیم، اما می ترسیم که بعد از ما، ایمان را سر ببرند و اگر دل از سوختن برگیریم، روشنایی نابود شود و جای خود را دوباره به شب بسپارد، پس چه باید کرد؟
از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از سوی دیگر، باید شهید شویم تا آینده بماند!
هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود !
عجب دردی ! کاش راهی بود تا امروز شهید شویم و فردا باز زنده گردیم تا دوباره شهید شویم .
آری، یاران همه به سوی مرگ رفته اند در حالی که نگران «فردا «بودند.
خدایا نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطان های کوچک با »خون « اینان »خان « شوند؟
نکند »جانمایه» ها برای «بی مایه ها» ی دون «سرمایه» مقام شود.. نکند زمین »خونرنگ « به تسخیر هواداران »نیرنگ» در آید..
نکند شهادت آنها پایگاه ها «دنائت» آنها بشود؟ نکند میوه درخت »فداکاری « اینان را «صاحب ریا کاری» بچیند؟
نکند جنگ یارانمان به چنگ «فرنگی مسلکان» افتد؟ نکند »خونین کفنان « در غربت بمیرند تا «خویش باوران غرب» کام گیرند؟
خدایا! ماندن چه قدر دشوار است و در غربت زمین، بی یار و یاور حضور داشتن، همانند غیبت است. انگار که کمرمان شکسته و زنجیر درد، دست هامان را بسته و غم در سینه مان نشسته است .
ما از نبودن یارانمان رنج نمی بریم؛ بلکه از بودن خویش در رنجیم ! ... ما می دانیم که آنها زنده اند و ما مرده ایم. عشق الهی نوشت:دقیقا چند وقت پیش داشتم با خودم فکر میکردم باید آرزوی شهادت کرد یا باید ماند و کار فرهنگی انجام داد؟ عشق الهی نوشت:خدایا.... همین که ایشون گفتن! حرفی برای گفتن ندارم
قسمتی از وصیت نامه شهید رجب بیگی
کدام یک؟! واقعا عجب دردی است!
.: Weblog Themes By Pichak :.