سلام خدمت شما بزرگواران
چندی پیش سازمان تبلیغات اسلامی برای روحانیون و خانم های مبلغ جلسه ای بر قرار کردند و موضوعاتی رو که باید در این ماه مبارک مطرح میشد رو برامون تبیین کردند.
وقتی اومدیم برگردیم دیدیم اتوبوسی که قرار بود سوار شیم داره از جلومون رد میشه با حسرت داشتیم بهش نگاه میکردیم که دیدیم اتوبوس نگه داشت تو اون گرما ذوق زده شدیم و رفتیم سوار شدیم.
چند ایستگاه گذشت که دیدیم چند پسربچه سوار شدن و با دمپک و یه صدایی که نمیشد بهش بگی زیبا...شروع کرد به داد زدن! آقا مارو میگی... بعد نشستن پای چندین سخنران فقط برای تبیین یک موضوع ساده حالا باید این پسر بچه رو تحمل میکردیم...اومدنه هم که با بزرگترشون در گیر شده بودیم(البته درگیری لفظی نه....چپ چپ بهشون نگاه کردم و اونها هم حساب دستشون اومدو پیاده شدن...البته بگذریم اونها قشنگ میخوندن و زیبا هم میزدن ولی این یکی اصلا قابل تحمل نبوووود!
با خودم گفتم این که قشنگ نمیخونه و چیزی هم نیست بزار تحملش کنیم...در حال تحمل کردنش بودیم که یکی از آقایون طلبه بلند شد و با جسارت تمام اون رو بیرون کرد...
اونجا فهمیدیم که تقریبا نصف اتوبوس رو طلبه ها غرق کردن...با پیاده شدن اون آقا پسرها با دستک دنبکشون یه نفس راحتی کشیدم...
چون تو اوج خستگی واقعا همین یکی و کم داشتیم ... داشتم با خودم اون جناب طلبه رو تحسین میکردم و برای امواتشون فاتحه میخوندم که یه دفعه دیدم بح بح یه خانم دخترکه موهاشون رو به حالت فر دورشون ریختن به همراه مادرشون اومدن بالا...
یه نگاه به دختر خانم کردم داشتم از تعجب....! بابا این که خیلی بزرگه! اون هم سنگینی نگاه من رو فهمیدو یه وری نشست و هی گفت مامان پیاده شیم...مامانش هم میگفت مشکلی پیش نمیاد درست بشین!خودمو زدم به اون راه! دیدم این بچه خیلی داره اذیت میشه شروع کردم باهاش حرف زدم گفتم اسم شما چیه؟ گفت:زهرا.گفتم چه خوب اسم حضرت زهرا هم داری چه اسم زیبایی...اسم دختر خواهر منم زهراس..چند ساله؟ گفت 10 سال گفتم اتفاقا اونم هم سن شماست!مامانش گفت حالا شبیه هم هستن؟ من موندم چی بگم؟گفتم نمیدونم رو به دوستم که زهرامونو از نظر حجاب دیده بود گفتم شبیه هم هستن؟ دوستمون هم که از وضع پیش اومده اصلا راضی نبود و این رو از تو چهره ش میشد فهمید با یه خنده تابلو الکی محکم برگشت گفت:
اصلا شبیه هم نیستن! از پهلو زدم بهش که خودشو کنترل کنه...مثلا داشتم دنبال مشترکات میگشتم ولی این دوستمون داشت همه چیز و میریخت به هم... برگشتم گفتم: گفتی چند سالته؟ گفت 10 سال...مامانش اومد تو حرفش گفت نه 9سالشه اینا میخوان خودشونو بزرگ کنن.فکر کنم مامانش بو برده بود میخوام چی بگم؟ ولی دختر خانم اذعان داشت که 10 سالمه دیگه بزرگ شدم! دیگه منم شروع کردم گفتم خب شما که 10 سالته پس به سن تکلیف رسیدی چرا روسری سرت نمیکنی؟ گفت روسری دوست ندارم! منم که نقطه ضعفش رو پیدا کرده بودم با خنده گفتم پس معلومه بزرگ نشدی! گفت چرا بزرگ شدم...! گفتم نه...اگه بزرگ شده بودی مثل بقیه بزرگ ها روسری سرت میکردی! بچه هنگ کرد! تا آخرش ساکت نشست مثل بچه های خوب! فکر کنم وقتی پیاده شه دعای مادر گرامشون پشت سرم باشه!(منظورم از دعا نفرین بود اشتباه نگیرید لطفا!)بیچاره رو انداختم تو خرج!
بعد رفتم سراغ مادر گرامیشون...گفتم میدونستید بچه تون هر چقدر گناه کنه مسوولش شما هم هستید؟ و شما هم در عذاب آخرتش شریک هستید؟ گفت نه اینطوریا هم نیست...خدا مهربونه!
از شنیدن این جواب عوامانه خیلی ناراحت شدمو....
ادامه این ماجرا رو در پست بعدی براتون خواهم گذاشت... احتمالا فردا بزارم.
پس با ما همراه باشید...
قسمت دوم تبلیغ اتوبوسی(کلیک نمایید)
.: Weblog Themes By Pichak :.