سلام....
امروز خیلی دلم گرفته بود یعنی هنوزم ادامه داره...
یاداون روزی افتادم که وقتی خواهرم از اردوی راهیان نور برگشتن مسموم شده بودنو این دلیلی شد برای اینکه دیگه کسی از خانواده ما
جنوب نره....
یاداونروزی که چند وقت بعد خواهرم در اتاقشونوبستنو خاک شلمچه رو گذاشتن جولوشونو هق هق گریه میکردن ،خوب من اون موقع 11سال بیشترنداشتم ولی حال خواهرم انقدر عجیب بود وروضه هایی که میخوندن انقدر سوزناک که من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم وباهم یه هیئت 2نفره وپرشور راه انداخته بودیم....
من اونموقع درک نمیکردم خواهرم کجا قدم گذاشتن و چه خبربوده؟ولی اینو میدونستم که جایی رفتند که جای پای شهدا بوده واین کم دلیلی برای عاشق شدن نبود!!!
داستانهایی که تعریف میکردن آدمو مشتاق تر میکرد،اما حیف که.... !
سالها از آن روزها گذشت وما وارد مدرسه علمیه شدیم.ترم2بودیم که مدرسه اعلام کرد:کسانی که علاقه مند به بازدید ازمناطق جنگی هستند برای ثبت نام اقدام کنند.یادمه همه بچه های کلاس ما ثبت نام کردنوبه من هم اسرار میکردن ثبت نام کنم!منم که جواب پدرم ومیدونستم قبول نکردم.زنگ خوردوکلاس شروع شد استادمون که متوجه شدن بیشتر بچه ها ثبت نام کردن گفتن با این حساب کلاس تعطیل میشه...
درمنزل نشسته بودیم که داشتم قضیه رو برای مادرم تعریف میکردم ازقضا پدرم هم حضورداشتن؛تعریف کردم تارسید به اونجایی که استادمون گفتن: با این حساب کلاس تعطیل میشه...!
در همین موقع بود که پدرم بدون مقدمه گفتن :فقط میری اونجا مواظب خودت باش.
خوب برداشت این جمله این بود( میتونی بری ولی من نگرانتم!)
من که شوکه شده بودم !تشکر کردم و گفتم اونجاکه خطری نداره.این همه کاروان میرن هیچ اتفاقی نیفتاده وشروع کردم به دلداری!
خیلی خوشحال بودم! پولی وکه جمع کرده بودم وبرداشتم و رفتم ثبت نام !
جالب تر اینجا بود که .....
بعضی ازکسانی که قراربود ثبت کنن نتونستن بیان وجالب تر از اون،اینکه کلاس هم برگزارشد وبچه ها هم سرکلاس حضورداشتن! ولی همه این اتفاقات زمانی رخ داد که من ثبت نامم تمام شده بود.دراینجا میشه به این آیه قرآن اشاره کرد که میفرماید:«وماتشاون الا ان یشاءالله رب العالمین»
واما امسال.....!
مدرسه اعلام کرد:کسانی که علاقه مند به بازدید ازمناطق جنگی هستند برای ثبت نام اقدام کنندویه برگه رومیز گذاشتن که بچه ها اسمشو نو بنویسن! رفتم برگه روبرداشتم که اسمم و بنویسم دیدم یکی اسمم ونوشته ولی نفهمیدم کی؟! این وبه فال نیک گرفتم .ولی چندی نگذشت که اطلاع دادن کنسل شد! حالم خیلی گرفته شد!فالم اشتباه ازآب در اومده بود!
تا....دیشب فهمیدم یه کاروان داره میره جنوب ،سفارش کردم اگه کسی نیومد من هستم به من خبر بدید....وبعدش کلی نمازو مناجات ولی ....نشد!
دلم گرفته .....جون هرلحظه یاد اروندو دوکوهه وکربلای شلمچه(که جای قدم های امام رضا ست)میفتم.یاد نشستن کنار مرز کربلا ...
وای چه روزهایی بود!اون جا به راحتی میشد وجود شهدامونو حس کنیم!صحرای شلمچه بسان صحرای کربلا بود....دیدن بادیده ی سر کافی نیست بلکه باید دیده دل را هم به کار گیری.
وبازهم.یاد اون روزی که اتوبوس به اشتباه در جاده کربلا افتاد وای کاش متوجه این امر نمیشد....!
واین جاست که باید گفت:یاد باد آن روزگاران یادباد.....!
واما...امیدوارم بار سومی هم پیش بیاید وبا این تفاوت که این بار.....اسمم راخط نزنند!
التماس دعا
یاحق.
برای دسترسی به صفحه اصلی کلیک بفرمایید
امروز خیلی دلم گرفته بود یعنی هنوزم ادامه داره...
یاداون روزی افتادم که وقتی خواهرم از اردوی راهیان نور برگشتن مسموم شده بودنو این دلیلی شد برای اینکه دیگه کسی از خانواده ما
جنوب نره....
یاداونروزی که چند وقت بعد خواهرم در اتاقشونوبستنو خاک شلمچه رو گذاشتن جولوشونو هق هق گریه میکردن ،خوب من اون موقع 11سال بیشترنداشتم ولی حال خواهرم انقدر عجیب بود وروضه هایی که میخوندن انقدر سوزناک که من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم وباهم یه هیئت 2نفره وپرشور راه انداخته بودیم....
من اونموقع درک نمیکردم خواهرم کجا قدم گذاشتن و چه خبربوده؟ولی اینو میدونستم که جایی رفتند که جای پای شهدا بوده واین کم دلیلی برای عاشق شدن نبود!!!
داستانهایی که تعریف میکردن آدمو مشتاق تر میکرد،اما حیف که.... !
سالها از آن روزها گذشت وما وارد مدرسه علمیه شدیم.ترم2بودیم که مدرسه اعلام کرد:کسانی که علاقه مند به بازدید ازمناطق جنگی هستند برای ثبت نام اقدام کنند.یادمه همه بچه های کلاس ما ثبت نام کردنوبه من هم اسرار میکردن ثبت نام کنم!منم که جواب پدرم ومیدونستم قبول نکردم.زنگ خوردوکلاس شروع شد استادمون که متوجه شدن بیشتر بچه ها ثبت نام کردن گفتن با این حساب کلاس تعطیل میشه...
درمنزل نشسته بودیم که داشتم قضیه رو برای مادرم تعریف میکردم ازقضا پدرم هم حضورداشتن؛تعریف کردم تارسید به اونجایی که استادمون گفتن: با این حساب کلاس تعطیل میشه...!
در همین موقع بود که پدرم بدون مقدمه گفتن :فقط میری اونجا مواظب خودت باش.
خوب برداشت این جمله این بود( میتونی بری ولی من نگرانتم!)
من که شوکه شده بودم !تشکر کردم و گفتم اونجاکه خطری نداره.این همه کاروان میرن هیچ اتفاقی نیفتاده وشروع کردم به دلداری!
خیلی خوشحال بودم! پولی وکه جمع کرده بودم وبرداشتم و رفتم ثبت نام !
جالب تر اینجا بود که .....
بعضی ازکسانی که قراربود ثبت کنن نتونستن بیان وجالب تر از اون،اینکه کلاس هم برگزارشد وبچه ها هم سرکلاس حضورداشتن! ولی همه این اتفاقات زمانی رخ داد که من ثبت نامم تمام شده بود.دراینجا میشه به این آیه قرآن اشاره کرد که میفرماید:«وماتشاون الا ان یشاءالله رب العالمین»
واما امسال.....!
مدرسه اعلام کرد:کسانی که علاقه مند به بازدید ازمناطق جنگی هستند برای ثبت نام اقدام کنندویه برگه رومیز گذاشتن که بچه ها اسمشو نو بنویسن! رفتم برگه روبرداشتم که اسمم و بنویسم دیدم یکی اسمم ونوشته ولی نفهمیدم کی؟! این وبه فال نیک گرفتم .ولی چندی نگذشت که اطلاع دادن کنسل شد! حالم خیلی گرفته شد!فالم اشتباه ازآب در اومده بود!
تا....دیشب فهمیدم یه کاروان داره میره جنوب ،سفارش کردم اگه کسی نیومد من هستم به من خبر بدید....وبعدش کلی نمازو مناجات ولی ....نشد!
دلم گرفته .....جون هرلحظه یاد اروندو دوکوهه وکربلای شلمچه(که جای قدم های امام رضا ست)میفتم.یاد نشستن کنار مرز کربلا ...
وای چه روزهایی بود!اون جا به راحتی میشد وجود شهدامونو حس کنیم!صحرای شلمچه بسان صحرای کربلا بود....دیدن بادیده ی سر کافی نیست بلکه باید دیده دل را هم به کار گیری.
وبازهم.یاد اون روزی که اتوبوس به اشتباه در جاده کربلا افتاد وای کاش متوجه این امر نمیشد....!
واین جاست که باید گفت:یاد باد آن روزگاران یادباد.....!
واما...امیدوارم بار سومی هم پیش بیاید وبا این تفاوت که این بار.....اسمم راخط نزنند!
التماس دعا
یاحق.
برای دسترسی به صفحه اصلی کلیک بفرمایید
تاریخ : شنبه 90/1/6 | 2:8 صبح | نویسنده : عشق الهی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.